دیگر از این همه وابستگی حالم به هم می خورد
تو جلسه خواستگاری حرفی که زد رو من جدی نگرفتم، گفتم شاید این حرف از سر احساسات و علاقه به پدرش هست و وقتی وارد زندگی بشیم این علاقه و احساس نسبت به من چرخش می کنه و چیز مهمی نیست. برداشت من از حرفهای سمانه در روز خواستگاری که می گفت: «من وابستگی شدیدی به پدرم دارم» را من اینگونه برداشت کردم که یک رابطه پدر-دختریست که به زودی با ازدواج حل می شود و مشکلی در اون نیست.
ولی وقتی وارد زندگی شدیم دیدم، نه این رابطه، یک رابطه ساده پدر-دختری نیست بلکه این رابطه شدیدتر از این حرفهاست، اون هم نه یک رابطه دو سویه بلکه یک رابطه یک سویه از طرف سمانه به پدر.
تماس های روزانه با پدر، رفتن هر شب منزل پدر و مادر و … از جمله برنامه های روزانه و شبانه های ما در ابتدای زندگی بود. بارها من وقتی خسته از سرکار می آمدم می دیدم سمانه لباس پوشیده و آماده دم در منزل ایستاده است که با هم به منزل پدری اش برویم. در نظرم این بود که شاید بعد از مدتی از شروع زندگی یک مقدار از شدت این رابطه کمتر شود ولی این گذشت زمان هم هیچ دردی از ما درمان نکرد که هیچ، بر شدت آن نیز افزوده شد.
انتقالی به شهر دیگر
چند ماهی از زندگی مان نگذشته بود که به خاطر شغلم، مجبور به عزیمت به شهر دیگری شدیم. اول برایم پذیرش این ماموریت و انتقال سخت بود ولی وقتی دیدم می توانم از شدت رابطه سمانه با والدینش کم کنم به راحتی این ماموریت را پذیرفتم. برای سمانه پذیرش این دوری بسیار سخت بود ولی با بیان فوایدی که از این انتقالی عاید زندگی مان می شود و به زودی می توانیم خانه ای برای خودمان مهیا کنیم، آن را پذیرفت.
چند وقتی از ساکن شدن مان در آن شهر نگذشته بود که احساس کردم سمانه داره مبتلا به افسردگی شدید می شود. از دست من هم کاری برنمی آمد، تفریحات مان را بیشتر کردم و هر روز که از سر کار می آمدم با او به پارک، سینما و … می رفتیم. تا اینکه یک آن همه چیز عوض شد. سمانه دوباره به آن حال و هوای شاد اولی که در کنار پدر و مادرش بود برگشت ولی این عوض شدن، یک عوض شدن خوب و درست نبود.
تماس ها و احوال پرسی های بیش از حد
تا چند وقت پیش تنها تماس های سمانه، تماس با والدین و برخی از افراد نزدیک بود ولی بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی از زندگی ما در شهر جدید، تماس های روزانه او با من نیز افزایش یافت. من که عادت داشتم در روز یک بار به او زنگ می زدم، این ایام دیگر او هر دو یا سه ساعت یک بار با من تماس می گرفت و مفصل از حال و احوال من می پرسید و کاری که به اون مشغول هستم، را جویا می شد.
بارها وقتی تماس می گرفت بهش می گفتم من ارباب رجوع دارم و الان وقت مناسبی برای صحبت نیست او دلخور می شد و قبول نمی کرد که قطع کنه تا من بعدا باهاش تماس بگیرم. اوایل این تماس ها را به خاطر اینکه روحیه اش بهتر بشه، قبول کردم ولی با گذشت زمان دیدم دیگر تحمل این تماس های او را ندارم و دیگر جواب های تماس های روزانه او را نمی دادم.
همه چیز زندگی وابسته به من بود
مرتضی الان چی بپوشم؟ مرتضی الان شام چی درست کنم؟ مرتضی جان، به نظرت الان چی بخرم خوبه؟ مرتضی جان …؟ شاید برخی از افراد خیال کنند این که خوب هست که یک نفر در این موارد با همسر خود مشورت کند، ولی این سئوالات مشورت و مشارکت در زندگی نبود بلکه نشان از وابستگی شدید او به من بود که به او اجازه نمی داد در زندگی خود حتی در جزئی ترین مسئله تصمیم گیری کند. برای جزئی ترین مسئله زندگی از پوشش و … از من سئوال می کرد و این باعث می شد من واقعا به هم بریزم.
همان رفتاری که روزی با پدرش داشت، امروز با من داشت. وابستگی شدید به پدر امروز به وابستگی شدید به من تبدیل شده بود و این به تمام معنا مرا از زندگی خسته کرده بود.
وقتی با او صحبت می کردم فقط یک چیز دغدغه اصلی زندگیش بود؛ از دست ندادن من. بهش بارها گفتم که در زندگی خیلی چیزهای خوبی هست که به اون می شه فکر کرد، فرزنددار شدن، سفر، ادامه تحصیلاتش و … ولی او حاضر نبود به این چیزها فکر کنه.
هیچ وقت یادم نمیاد که در موردی با من مخالفت کنه، و این از سر همراهی با من در زندگی نبود بلکه ترس از جدایی و دلخوری من از اون بود.
واقعا دیگر از این زندگی سیر شده ام. چرا باید با زنی زندگی کنم که از خودش هیچ نظری ندارد، یک شخص درمانده و وابسته به دیگرانست، واقعا دیگر از این همه وابستگی شدید حالم به هم می خورد.
تعریف اختلال شخصیت وابسته
یکی از اختلالات شخصیت که در دسته C قرار می گیرد، اختلال شخصیت وابسته (DPD)[۱] است. همانطور که از نام این اختلال مشخص است، شدت وابستگی این افراد به دیگران است که باعث شده از آن به عنوان یک اختلال روانی در دسته اختلالات شخصیت نام برده شود.
این افراد به طور بسیار شدیدی به سمت دیگران کشیده می شوند. آنها به قدری متکی به دیگران هستند که دیگران از این رفتارشان به ستوه آمده و از آن شکایت دارند.[۲] شاید در گفتگوی های میان با دوستان خود شنیده اید که می گویند طرف آدم چسبانی هست یا مثل کنه به آدم می چسبه. شاید این الفاظ کلمات مناسبی برای شناخت افراد مبتلا به اختلال شخصیت وابسته باشند.
این افراد برای هر تصمیم گیری در زندگی خود، چه تصمیم گیری های عادی و چه تصمیم گیری های مهم در زندگی به دیگران به شدت وابسته هستند در حدی که گویی خود ذهنی برای اندیشیدن و تفکر ندارند.[۳] همه این رفتارها از سرناچاریست، ناچاری ای که ترس از دست دادن دیگران و جدا شدن از آن هاست.
آنها در تمام مدت زندگی خود به دنبال افرادی می گردند که بتواند تکیه گاه و پشتیبان ایشان باشد. اگر آن را از دست دهند به دنبال کس دیگری می گردند و اگر آن تکیه گاه مطلوب را پیدا نکنند، مبتلا به افسردگی خواهند شد.
پی نوشت:[۱] . Dependent personality disorder[۲] . ریچارد پی.هالجین و سوزان کراس ویتبورن، آسیب شناسی روانی، مترجم: یحیی سیدمحمدی، تهران: نشر روان، سیزدهم، ۱۳۹۴، ج ۲، ص ۳۱۷.[۳] . مهدی گنجی، آسیب شناسی روانی بر اساس DSM-5، تهران، نشر ساوالان، سوم، ۱۳۹۶، ج ۲، ص ۳۶۲.
نویسنده: محمدحسین افشاری